گرگ

مرد را دردی اگر باشد خوش است - درد بی دردی علاجش آتش است

گرگ

مرد را دردی اگر باشد خوش است - درد بی دردی علاجش آتش است

چند کلمه با خدا

برای خواننده های وبلاگ : احساس دل سوختن و ترحم نسبت به کسی ، بزرگترین خیانتی است که آدم می تونه در حق اون شخص بکنه ... نه من نیازی به دلسوزی دارم نه بهاره ... حتی اگه در حال مردن هم باشم صورتمو یه جوری سرخ نگه خواهم داشت !


اون روز توی پارک روی صندلی کنار من نشسته بود . من لم داده بودم به صندلی و اون می خواست باهام حرف بزنه .چهره ی مهربونی داشت ، با چشم هایی عسلی شایدم سبز . نمی دونم هر رنگی بود سیاه نبود ... من کور رنگم ...

عادت داشت رو دست چپش ساعت مچی نقاشی کنه . ساعتش همیشه رو 10 بود . همیشه خدا ساعتش 10 بود .
می دونی مثل یه بچه ساده بود و بی آلایش ... ما 21 ساله بودیم ... 21 سال ... اون 6 ماه از من بزرگتر بود ... مقدمه هاشو چیند و شروع کرد به حرف زدن ...

داداشی بیشتر از این نمی تونم خودمو بزنم.تو از ماها بدت میاد...مامانمم منو تحمل می کنه...نمی تونم بیشتر از این دروغکی باهات رفتار کنم...
داداشی منو می بخشی؟ تقصیر خودم نبود آخه تو که بودی خوشحال بودم.داداشی من اونقدام بد نیستم به خدا من فقط کنارت خوشحال بودم اگه می دونستم از اولشم از ماها بدت میاد آبجی ات نمی شدم به خدا.داداشی ولی وقتی می رم خونه مون حالم بد می شه.انقدر حالم با تو خوبه وقتی می رم خونه مون حالم انقدر بده.همش عذاب وجدان دارم که باتو دروغکی رفتار می کنم.داداشی درسته تو از ماها بدت میاد ولی به خدا ماها اونقدرام بد نیستیم.داداشی من دست خودم نیست.خدا منو اینجوری خلقم کرده...

می دونی ، مشکلش گرایشش بود ... به جنس موافقش گرایش داشت ... ولی یه چیز کارو خراب کرده بود ... یه چیز بهش عذاب وجدان می داد ... اون جمله ی لعنتی که من تو پروفایلم نوشته بودم ... "موارد غیر قابل تحمل : پسرای اوا خواهر و دخترای اوا پسر"

- راستی داداشی اینا که نوشتی غیر قابل تحمل یعنی خیلی بدت میاد؟
- نه یعنی چندشم می شه ! ازشون متنفرم !

لعنت به من ... چه تیر عمیقی تو قلبش فرو کردم با این حرف ... خدا جون تو شاهدی که من از وضع روحیش خبر نداشتم که این حرفو زدم ... اون روز حالش خراب شده بود ... میترا می گفت توی خونه تنها مونده بود و داشت جیغ می کشید... صدای شکستن اومد ... اونا ریختن تو خونه دیدن داره جیغ می کشه و خودشو به درو دیوار می کوبه ... جون دلم... داشت خودشو می زد...داشت خودشو می زد...به خاطر یه آدم پستی مثل من داشت خودشو می زد...

بعد از اون روز پارک ، شروع کردم به درک کردنش ... کم کم می فهمیدم که اختیار درونش دست خودش نیست ... می تونستم ببینم که آرامشش داره بیشتر می شه ... می تونستم بفهمم چرا دلش می خواست من داداشش باشم...نه بیشتر...

می دونی ... من خیلی سختی کشیدم تا براش جا بندازم که اونا که دوسش داره ازش متنفر نیستن ... می دونی ... برام خیلی درد داشت وقتی می گفت مامانش مشکلشو می دونه اما به روش نمیاره ، می دونه که داره تحملش می کنه...می گفت من بهترین دوستشم اما اگه مشکلشو می دونستم ازش متنفر می شدم...می گفت حتی خدا هم وعده داده که اونا رو زنده زنده می سوزونه...

می دونی ... من خیلی سختی کشیدم ، من زجر کشیدم تا تو ذهنش جا انداختم که اونجوری که اون فکر می کنه نیست... می دونی من تلاش کردم ...تلاشمم نتیجه داد... آرامشش قابل حس بود ، خنده هاش ، به قول خودش تونسته بودم مشکلی که یه عمر باهاش دست و پنجه نرم می کرد رو نابود کنم ...

ولی منم عذاب وجدان داشتم ... به خاطر حرفایی که قبل از روز پارک زده بودم ... به  خاطر جملات مزخرفی که تو پروفایلم نوشته بودم...به خاطر روزهایی که خودشو زد...
جون دلم... تو چرا خودتو زدی ...خیلی وقتا به یاد اون روز تاریک می افتم و می افتادم ... فقط شنیدنش که حالش خراب شد و خودشو می زد برام کافی بود که دوسال تموم افسرده باشم...

می دونی افسردگی یعنی چی ... یعنی مالیخولیا... مالیخولیا می دونی یعنی چی... یعنی لذت بردن از اندوه...خیلی مرحله ی وحشتناکیه...چطور یه آدم می تونه از زجر روحی که می کشه لذت ببره...اما من می بردم...

می دونی...منم آدمم...تو خودتو بذار جای من...راضی می شی یه نفر به خاطر تو حتی یه نیشگون ازش گرفته بشه؟ من کجا دلم میاد یه نفر به خاطر اینکه به قول خودش دروغکی باهام رفتار کرده بود خودشو بزنه...چندماه...تا اون روز شوم که حالش خراب شد و خودشو به درو دیوار می کوبوند...من چه جور می تونم اینارو بدونم و عذاب وجدان نکشم...

این همش یه گوشه بود...این فقط بهاره بود...دوستای نزدیکم می دونن ، تو که جای خود داری...من تا الانش که ایستادم با سختی خودمو نگه داشتم...سه سال گذشته ام با این فکرا گذشته...قبل از اون نوجوونی ام بود و قبل از اون کودکی که خودت می دونی چجوری گذشت...اما هنوزم امید دارم...درسته عذاب می کشم اما هنوز رو پاهام ایستادم...هنوزم دارم تلاش می کنم...درسته نمی تونم با کسی وارد رابطه عاطفی بشم...درسته میل جنسی ام تو این سن سرد شده...اما هنوزم امید دارم...خواستم اینو بدونی اگه بعد از این همه درد و رنج اگه راحتی و آرامش در راهم نباشه کم کم به عدالتت شک می کنم...می دونم که تو عادلی... می دونم که تو مهربونی... می دونم که پشت هر سختیت حکمتیه...اینم می دونم که تو از ظرفیت من با خبری... دیگه ظرفیتی واسه رنج کشیدن نمونده...اگه اینا آزمایشه دیگه بسش کن...خواهش می کنم...

+ این برای دوست گلم که خواب بهاره رو دید ... من حالم خوبه ... دیگه فولاد آب دیده ام ... نگران من نباش ... فقط بعضی موقع ها خسته می شم ... اما بدون که هنوزم امید دارم ... اینارو نوشتم چون رو قلبم سنگینی می کرد ... الان احساس خوبی دارم ... الان احساس سبک شدن می کنم ...

+ برای همه دوستان گلم ؛ لطفاً این نوشته رو نخونده بگیرید ... اصلاً دوست ندارم رفتارتون باهام عوض بشه ...چند وقتی احتیاج به تنهایی دارم ... اگه دلتون خواست باهام تماس داشته باشین اما اگه تنهام بذارین برام بهتره ... دوست گلم که خواب بهاره رو دیدی ، تو باهام در تماس دائم باش ... من نگران حالتم ...