گرگ

مرد را دردی اگر باشد خوش است - درد بی دردی علاجش آتش است

گرگ

مرد را دردی اگر باشد خوش است - درد بی دردی علاجش آتش است

معصومیت

دیروز یکی از دوستای خوبم اس ام اس زده بود ، از میترا پرسیده بود .
منم گفتم 3 روزه که رفته . گفتش غمت نمیاد حالا که رفته ؟!
منم گفتم مگه میشه غمم نیاد !
قول داده بودم تو وبلاگم بنویسم و امروز اومدم که بنویسم :

خلاصـــــه اینطوری شد که یه روزی از روزهای خدا ، من مثل همیشه کفشهامو به پا کردم و  داشتم می رفتم سر قرار. منتظر وایساده بودم تا بیاد و به قول معروف میترا pick me up کنه .

سر ساعت و دقیقه اومد. وااای ماشینش برام کلی خاطره بود. همیشه یاد اون دفعه اول که توی ماشین باهم موزیک گوش کردیم می افتیدم. ماشین یه شهریوری هم که می دونین چه جوریه ، تمیز ، مرتب ، خط اتو دار !

با اینکه ماشین مال 15-20 سال پیشه ولی خیلی ماشین ماهیه و منو از میترا بخوای بهت میده ولی عمراً ماشینشو نمیده . انقدر دوسش داره که نگو.

ای کاش من هم یک گالانت میتسوبیشی بودم ! ولی حیف که جوادم :)

تو پارک داشتیم قدم می زدیم که با دستش دستمو گرفت ولی یهو دستمو رها کرد ... جا خوردم ... دستمو رها کرد و بعد فقط 1 انگشتمو گرفت . انگشت اشاره ام ...

- بابایی تاب بازی هم می کنیم ؟

وای دلم هرررری ریخت پایین ... غافلگیر شده بودم در حد شوک ... فهمیدم که امروز قراره میترا  دختر من باشه و کاملاً بی خبر و به اصطلاح قدیمیا امروز سرزده بابا شدم !

- آره بابایی داریم میریم تاب بازی

وقتی هلش می دادم از ته دل می خندید ... فکر می کنم دو جور خندیدن وجود داشته باشه . یه موقع هست که موضوع طنزی رو می بینی و می خندی ، یه موقع هست که از سر شادابی و  احساس خوش می خندی . خنده ی اون از نوع دوم بود . گهگاهی توی زندگیم پیش اومده که  احساس کردم منم به یه دردی می خورم . شاید اون لحظه هم از اون لحظه های معدود زندگیم بود . همین جا ازت تشکر می کنم که این لحظه رو بهم هدیه دادی ...

اون روز خیلی روز قشنگی بود . از نوشمک و پفک نمکی خوردن تا عروسک خریدن ...
توی مجتمع تجاری داشتیم راه می رفتیم که انگشتمو کشوند سمت ویترین اسباب بازی فروشی.

- بابایی من اونو می خوام
- باشه عزیزم بریم برات بگیرم
- نه بابایی من اون یکی رو می خوام

لحن بچه گونه اش داشت دیوونه ام می کرد ... چه احساس غریبی ...

هی تصمیمشو عوض میکرد . تازه اونجا پشت ویترین بود ، وارد مغازه که شدیم شاید 40 تا عروسک رو گفت از تو قفسه بیارن و دوباره فروشنده گذاشت سر جاش . البته مهم نبود ، فروشنده باید می آورد . مهم این بود که دختر من عروسکی که دوست داره رو داشته باشه ...

یه عروسک خرگوش بزرگ انتخاب کرد و گذاشتیمش توی پلاستیک . عروسک رو گرفتم دستم و خواستم که از مغازه بریم بیرون که یهو گفت :

- خودم !

عروسکش رو گرفت دستش و از مغازه بیرون اومدیم ...
آخییییییی ... بابا شدن چه کیفی داشت ! از سئوالای پاک و بچه گونه ای که می پرسید تا لج کردن و بازی کردن و ...

اون یه دختر کوچولوی تمام عیار شده بود و باهام بازی می کرد و من احساس عجیب غریبی داشتم ... such a strange feeling...

فرداش که همو دیدیم ، اون دوباره همون میترا بود . با چهره ی زیبا و اندیشمندش ، و لبخند مهربون همیشگی اش . حرف دیروز شد و بهم گفت از اونی که انتظارش رو داشت بیشتر بهش خوش گذشته .

ازش پرسیدم چرا یهویی منو بابا کردی و قبلش بهم نگفتی که امروز روزیه که دخترم میشی . اونم گفت :


- دوست نداشتم ساختگی و با تمرین باشه . می خواستم خود خودت باشی !


نمی دونم اون روز واسه تو چقدر خوب بود ، اما برای من روز خیلی خیلی فوق العاده ای بود ... چون مفهوم از لحظه لذت بردن رو با تمام وجودم حس کردم ... اصلاً مهم نیست که بعداً چی میشه ... زندگی همین لحظه ست ...