گرگ

مرد را دردی اگر باشد خوش است - درد بی دردی علاجش آتش است

گرگ

مرد را دردی اگر باشد خوش است - درد بی دردی علاجش آتش است

دو قسمتی

من با زخم زبون ها رفیــــــــقم
مرهم بذار با حرفات رو زخم عمیقم

تنها بودن یه کابوس شومه عزیزم
کار دل نباشی تمومه عزیـــــزم

+ رسما ، وقتی دلم از آدما میگیره به تو پناه میارم ... تو تنها کسی هستی که وقتی پیشت میام با آغوش و گرم و بازت منو می پذیری ... با همون لبخند همیشگی که از لبخند مادر برای کودک گریانش مهربون تره ... گهگاهی فکر می کنم که اگر نباشی کی می خواد منو جمع و جورم کنه ... جان لیلی ...کار دل نباشی تمومه عزیزم ... جان لیلی ... چه خوبه که تو هستی ... جان لیلی حتی فکر تو مرهم عمیق ترین زخم هاست ... چه برسه به آغوش تو ...

+ بعضی از ماها وقتی عصبانی می شیم فقط می خوایم که طرف مقابل رو له کنیم. اصلاْ کاری به این نداریم که حرفی که می زنیم حق هست یا نه . غافل از اینکه خدایی هست ، غافل از اینکه هر عملی به اندازه ی مثقالی هم که شده عکس العمل داره . دنیا هیچ کاری رو بدون جواب نمی ذاره . اگر امروز حالمون خوبه به خاطر کارهای خوب دیروزمونه . اگر امروز حالمون بده به خاطر کارهای بد دیروزمونه.

+ یکی از دوستای گلم یه کتابی بهم داده به نام دیوانه وار. وقتی این کتاب رو خوندم ، یه مطلبی برام جا افتاد که خیلی چیزا هست که مثل عشق به یاد موندنی می شه . از جمله زخم زبون هایی که به دیگران می زنیم . یک زخم با گذشت زمان خوب می شه اما جاش می مونه . باید Motmaen بود که وقتی یک نفر به یاد زخم زبونی می افته که ما بهش زدیم ، تو همون لحظه حال ما هم به یه بهونه ای خراب می شه . به همون مقداری که حال اون خراب می شه . هر چیزی عکس العملی داره و دنیا حساب و کتاب !


پست بی ربط به مطلب بالا
/*توی این مطلب خانم رو پرستو صدا می کنم و آقا رو احسان*/

پرستو عادت داشت با پای برهنه روی سرامیک آشپز خونه بایسته و ظرف های غذاشون رو بشوره . یک روز وقتی که از سرکار برگشت دید یک جفت دمپایی ساده کنار آشپز خونه هست . تعجب کرد و از احسان پرسید :

- احسان این دمپایی ها رو تو خریدی ؟
- آره
- چرا ؟!
- وقتی روی سرامیک وامیسی ظرفا رو می شوری پاهات یخ می کنه می زنه به استخونات بعدنا که هی این کار زیاد تکرار شه پاهات هی درد می گیرن (با حالتی ساده و بی شیله پیله در میمیک صورت و لحن گفتار)

دل پرستو یه جوری شد و انگشت اشاره اش رو جلوی بینی اش گرفت (به نشونه ی هیسسسس !) و بعد دست احسان رو گرفت و او رو چند قدم اون ور تر برد. بعد احسان رو بغل کرد و زد زیر گریه . چه صمیمانه در آغوش احسان می گریست و گرمای آغوش او رو احساس می کرد ...

+ خودمم نمی دونم چرا مطلب رو نوشتم . اما خیلی دوستش دارم این نوشته رو

+ Motmaen رو لاتین نوشتم چون نمی دونم حمزه ی چسبون تو لینوکس با کدوم کلید کیبورده

+ در روز های آتی قراره برم جواب یک ایمیل رو حضوراْ دریافت کنم . حتماْ باید مطلب مهمی باشه که باید حضوراْ بشنوم . ضمن اینکه قراره یه ایده هم بهم گفته بشه و همچنین یک تشکر ازم شده که نمی دونم برای چیه و قراره که دلیل اون تشکر هم گفته بشه . فکر می کنم دارم از حس فوضولی می ترکم . نمی دونم فقط کی باید برم این همه چیزو بشنوم