من جلوه ی هستی را در نیمه ی چشمانت دیدم
تورا در خلوت شب هایم فریاد کردم
صبورانه سوختم و ساختم
با منی ؟ با من بمان ... تا سرود عشقم را با عشق
بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــازم ...
نتونستم نتونستم ... قد رعتاتو ببینم
آخه چشمی که پر آبه فرصت دیدن نداره
نتونستم گل سرخی واست از باعچه بچینم
آخه دستی که بلرزه جرات چیدن نداره ...
ترس دیدن یا شنیدن که می خواست بده به بادم
سایه ای بود سرد و سنگین رو یه ذره اعتمادم
از همون روز که تو رفتی بی تو اما با تو بودم
یاد تو چون خون رگهام جاری بوده تو وجودم
از همون روز که تو رفتی ...
غافل از اینکه تو قلب مهربونت جایی داشتم
اگه زود تر می دونستم ، دست رو دستام نمی ذاشتم
اگه زود تر می دونستم ...
اگه روزی روزگاری
بشه باز تورو ببینم
وحشت از دنیا ندارم
که گل سرخ رو بچینم
اگه روزی روزگاری
بشه باز تورو ببینم
گل سرخی نمی مونه
که نخوام برات بچینم ...